آخ که خواندن این کتاب، بعد از مدت ها، چه کیفی به من داد اولی و مهمتر اینکه از صداقت و نرمی و لطافت جاری در تک تک کلمات این کتاب عشق کردم آخ کاش آن روز که هوشنگ مرادی کرمانی آمده بود این کتاب را خوانده بودم دوم آنکه بالاخره طلسم تمام نکردن کتاب ها شکسته شد سادگی بچه ها که در گفت و گوهایی که به ظرافت در قصه آمده بود روشن بود، زندگی روستایی و دردسرهای روابط انسانی و شخصیت آقای مدیر همه شان برایم سرشار از زیبایی بودند مهرنوش، این کتاب رو عید 1403 بهم هدیه دادی وقتی یه چیزهایی سر جاشون نبودن و احتمالا حالمون خوب نبود اما کاش بتونم بهت منتقل کنم که چقدر برام ارزشمند بود و چقدر حالا هیجان دارم ساعت سه صبح، نشستم اینجا، سینا، و دارم فکر میکنم چطور از ساعت 12 تا حالا انقدر خلوت بوده اینجا که من تونستم به راحتی کتاب رو شروع کنم به خوندن و حالا هم تموم بشه؟ دوست قشنگ من، هدیه ات رفت توی قلبم
اشتراک گذاری در تلگرام
دیشب از مسجد روبرو، صدای اذان شروع شد قلبم از شعف توام با حس دلتنگی داشت در آسمان تاریک شب پرواز میکرد ناگهان صدای نرم و گوشنواز بلبل از میان شاخههای سبز و درهم که نور چراغ میانشان راه پیدا کرده بود شروع به حرف زدن کرد بلبل را نمیشد پیدا کرد اما چشمهایت را که میبستی و صدای آواز بلبل که زمینهی صدای موذن میشد، انگار تمام جهان در لحظهای در قلبت آب میشد بلبلی دیگر از روی درختی کمی دورتر شروع به آواز کرد یکی یکی و به نوبت میخواندند و صدای بلبلهای بعدی دور و دورتر میشد هرچند به دانشگاه نرسیدم و از استاد راهنما میترسم هرچند میان شب و صبح با حالت تهوع از خواب پریدم، در سرویس بهداشتی که بودم خودم موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم و خودم به خودم میگفتم هیچ اشکالی نداره» همان که مامان میگفت همان دست مهربانی که مامان روی کمرم میکشید و همان همراهیاش مامان کنارم بود اما بهرحال، از نگاهم به درختها و گلها در نسیم در شب، وقتی سیگار به دست در گوشهای تاریک نشسته بودی
اشتراک گذاری در تلگرام