دیشب
از مسجد روبرو، صدای اذان شروع شد. قلبم از شعف توام با حس دلتنگی داشت در آسمان تاریک شب پرواز میکرد. ناگهان صدای نرم و گوشنواز بلبل از میان شاخههای سبز و درهم که نور چراغ میانشان راه پیدا کرده بود شروع به حرف زدن کرد! بلبل را نمیشد پیدا کرد اما چشمهایت را که میبستی و صدای آواز بلبل که زمینهی صدای موذن میشد، انگار تمام جهان در لحظهای در قلبت آب میشد.
بلبلی دیگر از روی درختی کمی دورتر شروع به آواز کرد. یکی یکی و به نوبت میخواندند و صدای بلبلهای بعدی دور و دورتر میشد.
هرچند به دانشگاه نرسیدم و از استاد راهنما میترسم!
هرچند میان شب و صبح با حالت تهوع از خواب پریدم، در سرویس بهداشتی که بودم خودم موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم و خودم به خودم میگفتم هیچ اشکالی نداره» همان که مامان میگفت. همان دست مهربانی که مامان روی کمرم میکشید و همان همراهیاش. مامان کنارم بود.
اما بهرحال، از نگاهم به درختها و گلها در نسیم در شب، وقتی سیگار به دست در گوشهای تاریک نشسته بودیم بگویم یا از چرخیدنم در باد یا رقص قلبم در صدای اذان؟
همه چیز زیبا بود.